امشب..دیشب..




جاتون سبز..امروز توفیق اجباری پیش اومد رفتیم مسجد دانشگاه برای محفل انس با قرآن!
چرا دروغ؟!!
اصلا قصد و نیت این مراسم نبود!
یه جلسه داشتیم که کنسل شد!
باخودمون گفتیم حالا که تا اینجا اومدیم بذار تا آخرش بمونیم!! دلم پر کشید به دوران دبیرستان و اون محفل های انس با قرآن!
یادش بخیر!
بگذریم"امشب آخر مراسم قرعه کشی مشهد بود!
یک آقا سهمیه داشت و دو تا از خانوم ها!
اولین شماره "اسم  یکی از بچه هایی بود که از بین همه ی بچه ها "خیلی حال کردم اون برنده شد!
چرا؟چون از بین بچه های عرفان فقط اون بود و لبیک گفت و اومد کمک که ....
بعد نوبت به دخترها رسید و شماره ای گفته شد!
دراین میون یک دفعه دکتر ابراهیمی گفتش یه اسم از دخترها و یک اسم دیگه هم از پسر ها!!!!!
که همه صلوات فرستادند!
من شماره دوازده بودم!!
قاریی که دعوت شده بود گفت شماره ی 18!
کسی بلند نشد! یکی گفت من 17 هستم بیام؟!!
که دوباره گفت15!
کسی نبود!
گفت14!کسی بلند نشد!13!بازهم کسی نبود!
بدنم عرق کرد!
صدا رفت بالا12هم نبود؟
من بلند شدم و رفتم....
دلمان گم شد اگر پیدا شد ..بسپارید امانات رضا!!!
فکر میکنم"مشهدم رو هدیه گرفتم از شهدا!
نمیدونم...همه چیز دست به دست هم داد!اصلا مگه من قرار بود این مجلس باشم که...؟
نمیدونم...زیادی خوشحالم؟>نه؟!!
بهرحال...

راستی در پی حتک حرمتی که از سوی وهابی ها شد یه بیت جای گفتن داره:
حالا که دشمن دون شرم و حیا ندارد.... شکر میکنم خدا را زهرا(س) حرم ندارد